محله > دروازه طهرون

آخرین لبخند سرباز وطن



همشهری آنلاین – مرتضی گلستانی‌فر: حمله هوایی رژیم صهیونیستی به زندان اوین در دوم تیر ۱۴۰۴، جان سرباز وظیفه محمدصادق خالصی از یگان حفاظت زندان‌های استان تهران را گرفت؛ جوان ۱۹ساله که اهالی و هیئت‌های مذهبی جوادیه در مراسم تشییع و یادبودش سنگ تمام گذاشتند. پدر و مادر هنوز باور نکرده‌اند که جوانشان برای همیشه رفته ‌است و ‌روزهای و دقایقی دردناک را پشت سر می‌گذارند. این عزیزان قادر به گفتگو نبودند که از این رو، با عمو و پسرعموی این شهید مصاحبه کردیم.

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

پایان تلخ چشم‌انتظاری

«تازه یه هفته بود رفته بود سربازی. بهش گفتیم دژبانی خطرناکه، سعی کن جاتو عوض کنی. با خنده گفت: «ترسی ندارم، همون دژبانی خوبه، رفیقامم هستن.» ابراهیم خالصی، عموی شهید محمدصادق خالصی، با بیان این مطلب و صدایی بغض‌آلود از روز حادثه می‌گوید: «وقتی زندان اوین را زدند ما به‌شدت نگران شدیم و به ‌آنجا رفتیم، ابتدا گفتند مشکلی نیست و محمدصادق زنده‌ است. ولی دل پدر و مادرش آرام نگرفت. با برادرم به تمام بیمارستان‌های اطراف رفتیم و خبر پسرش را گرفتیم، اما اسمی از او نبود. دلشوره امانمان را بریده بود. بی‌خیال نشدیم و تا ۳ روز پشت سر هم به زندان اوین می‌رفتیم، اما جواب قاطعی نمی‌گرفتیم تا اینکه خبر شهادت پسر رشیدش را در روز سوم به‌ او دادند.»

تشییع باشکوه

عموی شهید از شکوه مراسم و جمعیت زیادی که در مجالس حضور پیدا کرده بود چنین می‌گوید: «مراسم تشییع و یادبود انگار دست خود خدا بود. پیرمردی ۹۰ساله با ویلچر اومده بود. مداح‌ها خودجوش و داوطلبانه می‌خوندند. دسته‌های سینه‌زن از چندین هیئت محله جوادیه خود را به مراسم تشییع رسانده بودند و هر کدام به سبک خودشان عزاداری می‌کردند. دمام‌زن‌ها ۳ ساعت ایستاده عزاداری کردند. سبدهای پذیرایی مرتب بین جمعیت گردانده می‌شد که حتی نمی‌دونستیم از طرف چه‌کسی و از کجا اومده بود… همه‌ چی یه‌جور خاصی بود، شبیه معجزه…»
خالصی در ادامه می‌گوید: «جوان‌های محل برای مراسم محمدصادق سنگ‌تمام گذاشتند؛ از رژه موتوری و خودرویی برای او گرفته تا کمک کردن به پذیرایی. همه جوونای محل به پدر و مادر محمدصادق دلداری می‌دادن و می‌گفتن ما شما رو تنها نمی‌ذاریم. زمانی که می‌خواستیم تن بی‌جان محمدصادق را به خاک بسپاریم، دوستانش با چشمانی خیس التماس می‌کردن که برای بار آخر کفن را باز کنیم تا صورت رفیقشان را ببینن.»

رفاقتی که از پیوند خونی عمیق‌تر بود

عمو ابراهیم می‌گوید: «من تولیدی دارم. محمدصادق همیشه بدون چشمداشت مالی به من کمک می‌کرد. البته که همیشه هواش‌رو داشتم و نمی‌ذاشتم دستش خالی باشد. معمولا بار مشتری‌هارو با هم می‌بردیم که تو اون زمان با هم گپ بزنیم. به هم می‌گفتیم داداش. گاهی می‌گفت داداش، امروز حال کردم ناهار مهمون من باشی. چند روز بعد از شهادت، وقتی وانت را پر می‌کردم ناخودآگاه صداش زدم… محمدصادق! ولی نبود….دیگه نبود….»
ابراهیم ادامه می‌دهد: «خیلی وقتا با هم می‌رفتیم موتورسواری، کافه، پارک. اهل هیئت بود. گاهی هم با هم بحث‌مون می‌شد. ولی می‌دونست به‌خاطر خودشه. رفاقتمون محکم بود و با این چیزا خراب نمی‌شد.»
او در ادامه خاطره‌ای تعریف می‌کند: «یه بار رفیقم از عمویش که شهید شده بود می‌گفت. ویژگی‌های اخلاقی عمویش طوری بود که نمی‌تونستم باور کنم چنین شخصی وجود داره. بعد از شهادت محمدصادق فهمیدم همون ویژگی‌ها تو داداش من هم بود. اون موقع تازه فهمیدم چه گوهری را از دست داده‌ام.»

آخرین قرار، آخرین لبخند

علی خالصی، پسرعموی شهید، با اندوه از آخرین دیدارشان یاد می‌کند: «تو کوچه مشغول کار بودیم که دیدمش. مثل همیشه خندون، اومد جلو، شوخی کرد، چند دقیقه گپ زدیم. گفتم برو خونه، بابات نگران می‌شه. گفت نه، باید برم دوستامو ببینم، به همشون گفتم تو پارک جمع بشن. انگار می‌دونست که قراره اتفاقی بیفته. هیچ‌کدوم فکر نمی‌کردیم این آخرین دیدار باشه.»



منبع:همشهری آنلاین

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا